پرواز
پرواز
یاروفادار،وبلاگی متفاوت،عاشق خدایی بیا تو،توبه،رهایی،پرواز
نوشته شده در تاريخ جمعه 8 ارديبهشت 1391برچسب:, توسط مونس عبدالملکی |


هنگامی که تمام فرشته ها به فرمان خدا در برابر آدم سجده کردند، از جبرئیل و اسرافیل گرفته تا فرشتگانی که دست لطیف سبزه‌ها را می‌گیرند و از زیر خاک بیرون می‌کشند و فرشتگانی که قطرات باران را از ابرها جدا می‌کنند و به زمین می‌رسانند، یک مشکل بزرگ به وجود آمد. یک نفر از میان جمع فرمان خدا را اجرا نکرد. کسی که نامش «حارث» بود.

وقتی که خداوند همه فرشته ها را جمع کرد، در میان فرشته هایی که مأموریت شان فقط عبادت بود، «حارث» کمی دیرتر از دیگران عبادتگاهش را ترک کرد. از زمانی که او به جمع فرشته ها وارد شده بود، تا آن روز مقامش خیلی بالا آمده بود. در حالی که سایر فرشته ها همواره در مقام و مرتبه معلومی بودند و افزایش درجه نداشتند؛ هر روز درجه «حارث» بالا می آمد و به مقربان نزدیک و نزدیک تر می شد. حالا فکر می کرد این گردهم آیی بزرگ برای تجلیل از اوست.

«حارث» سرش را پایین انداخته بود و همچنان مشغول ذکر، وارد گردهم آیی شد. فرشته ها به او طور دیگری نگاه می کردند و احترام می گذاشتند. «حارث» وارد شد و در میان جمع ایستاد، به فرشته ای که کنارش ایستاده بود گفت: «چه خبرش شده که ما را از عبادتگاه بیرون آورده اند.»

فرشته گفت: «نمی دانم.»

حارث: «چه سخت است از رکوع و سجود دل کندن و از خلوت با خدا بیرون آمدن.»

فرشته هیچ پاسخی نداد. حارث منتظر بود و دلهره شیرین و لذت بخشی داشت. تقریبا مطمئن بود که این گرد همایی برای تقدیر از اوست. وقتی خدا پیام خود را به فرشته ها داد و گفت که می خواهد در زمین جانشینی قرار دهد، حارث حسابی هیجان زده شد و مطمئن بود که خودش به عنوان جانشین خدا در زمین معرفی خواهد شد.

وقتی خدا گفت: «می خواهم در زمین جانشینی قرار دهم.» حارث به خودش گفت: «این پاداش عبادات و سجده های طولانی من است.» خیلی خوشحال شد و دل تو دلش نبود. او در واقع یک موجود زمینی بود، خداوند او را از آتش آفریده بود و فرشتگان را از نور. اما او توانست با عبادت های زیاد به میان فرشته ها بیاید و از بسیاری از آنها بالاتر رود. با خودش فکر می کرد که من با اینکه از آتشم و فرشته ها از نور توانسته ام بسیاری از آنها را پشت سر بگذارم و از آنها بالاتر روم، پس شایستگی ام فوق العاده است. او حق خودش می دانست که به زمین باز گردد و جانشین خدا در زمین شود. با این تصورات به خودش می گفت: «خداوند بخشنده و شکر گذار است و هر کار خیری را با بهتر از آن پاسخ می دهد، اگر چه عبادات من تا این اندازه نبود که جانشین خدا در زمین شوم، اما خداوند بی نیاز و بخشنده است و بیش از حقم به من عنایت کرده است.»

وقتی که فرشته ها از خدا پرسیدند: «آیا کسی را در زمین قرار می‌دهی که خرابکاری و خونریزی کند؟»، حارث در ذهنش گذشت که: «این فرشته های نادان اسرار کارهای خدا را نمی فهمند و نمی دانند خدا برای قرار دادن جانشین در زمین همه چیز را فراهم کرده است. خدا از هزاران سال پیش برای این موضوع برنامه داشته، جانشینش را از عناصر زمین آفریده و تا اوج آسمان ها بالا آورده است. فقط کافی است که چشم شان را باز کنند و بهتر به دور و اطراف خود نگاه کنند، شاید جانشین خدا اکنون در میان آنها باشد.»

با این افکار و اشتیاق و خودشیفتگی، وقتی دید که خداوند خاک و آب را به هم آمیخت و شروع به ساختن چیزی کرد، واقعاً نمی فهمید که خدا چه کار می کند؟ حدس زد که شاید برای من تختی زمینی درست می کند، که سایة عرش خدا در زمین باشد. شاید هم خانه ای یا خدامی ویا...

وقتی کار به جایی رسید که آفریده ای آراسته و زیبا پدید آمد و شکافتن آسمان ها و تابش نور و باقی ماجرا، همة رویاهاش را نقش برآب می دید. وقتی که خداوند فرمان سجده داد، دیگر برای او قابل تحمل نبود. گیج شده بود، نمی دانست خواب است یا بیدار.

«چه اتفاقی افتاده است، من، سجده، به این موجودی که از خاک آفریده شده است!» چطور می توانست بر موجودی که از خاک آفریده شده سجده کند!

وقتی که همه فرشته ها با فرمان خدا سر به سجده گذاشتند، او ایستاده بود، در حالی که دلش پر از کینه و نفرت و ناسپاسی از خدا بود.

فرشته‌ها که از دیدن صحنة شگفت انگیز آفرینش آدم، حسابی هیجان زده بودند، با دیدن سرکشی «حارث» به شدت مضطرب شدند و تمام وجودشان می‌لرزید. صدای بالهایشان که از شدت اضطراب به هم می‌خورد، شنیده می‌شد.

خداوند - با صدایی اگر چه زیبا، اما سرشار از قهر و غضب، با صدایی که طنین اش تمام آسمان‌ها را برای چند لحظه در تیره‌گی فروبرد و همة فرشته ها نهایت ترس از مقام و قدرت پروردگار را تجربه کردند، به طوری که نزدیک بود جان‌شان را از دست بدهند- به حارث گفت: «چه چیز تو را از سجده کردن به آنچه با دستان خود آفریدم و به تو فرمان دادم تا بر او سجده کنی، باز داشت؟ آیا تکبر می‌ورزی یا از مقام بالاتری برخورداری؟»

حارث چنانکه گویی هیچ احساسی نسبت به رحمت خدا ندارد و همیشه در این ظلمت قهر و غضب زندگی می‌کرده، پاسخ داد: «من از او بهترم، مرا از آتش و او را از گل آفریدی. من به بشری که از گل خشکیده و سیاه و بدبو درست شده، سجده نمی‌کنم.»

فرشتگان که تمام توجه‌‌شان به خداوند بود، گفتگوی خداوند با حارث را شنیدند. آنها از این بی‌ادبی و گستاخی خیلی ناراحت شدند و همهمه‌ای میان‌شان پیچید.

گویی او شکافتن آسمان­ها و درخشش نور زندگی را ندیده بود و یا شاید هم دیده بود، ولی آن را ندیده می­گرفت.

دو فرشته‌ای که تازه خلق شده بودند و قرار بود از جبرئیل وظایف و مأموریت‌های‌ خود را بیاموزند، از این رویداد و گفتگوی تلخ گیج شدند و از جبرئیل پرسیدند: «مگر پروردگارما خدای آسمان‌ها و زمین، همة فرشتگان را از نور نیافریده است؟ پس چرا حارث می‌گوید مرا از آتش آفریدی؟»

جبرئیل به آرامی گفت: «او یک فرشته نیست.»

دو فرشتۀ تازه کار، احساس می کردند هیچ چیز سر جای خودش نیست، یکی از آنها با ادب و احتیاط زیاد، خیلی آرام از جبرئیل پرسید: «یعنی چی که او یک فرشته نیست؟»

جبرئیل پاسخ داد: «او جن است و به خاطر عبادت‌های زیادش بالا آمده و همنشین و هم‌راز فرشته‌ها شده است.»

رقیب و عتید، دو فرشته‌ای که کمی پیش از آدم، آفریده شده بودند با این سخن جبرئیل سکوت کردند. و در اعماق وجودشان متوجه شدند که در آینده با این جن خیلی مشکل خواهند داشت.

گفتگوی حارث با خداوند ادامه پیدا کرد.

خداوند با همان طنین قهر آمیز، که تمام جهان را تیره و تار کرد و سایۀ هراسی ویرانگر را بر قلب تمام فرشته‌ها افکند، به حارث گفت: «از اینجا پایین برو، حق نداری در این جایگاه پاک و بلند مرتبه تکبر بورزی. بیرون برو که بسیار کوچک و بی‌ارزش هستی. با پستی بیرون برو که رانده شدی و لعنت من تا روز قیامت بر تو باد.»

در ظلمت لعنی که خداوند بر حارث فرستاد همة فرشته‌ها فریاد و شیون کردند و گفتند: «پروردگارا به رحمت بی‌کران تو پناه می‌آوریم.»

این ترس و تاریکی جلوة لعنت خداوند و دوری از رحمت الاهی بود.

از آن لحظه نام حارث فراموش شد و آن لعنت شده را «شیطان» نامیدند. «شیطان» یعنی منحرف از حق و دور از رحمت خداوند.

یکی از فرشته ها به فرشتة دیگری که کنار او سر به سجده گذاشته بود، گفت، از اول هم نباید او را به این جا راه می‌دادیم.

فرشتة دیگر جواب داد: من هم از او زیاد خوشم نمی‌آمد. با این‌که خیلی عبادت می‌کرد، هیچ وقت در قلبم جایی نداشت، و نمی‌دانستم چرا چنین احساسی نسبت به او دارم؟ یادت هست که، سجده‌هایش چقدر طولانی بود و گاهی شش‌هزار سال طول می‌کشید؟

فرشتة دیگری که کنار آن دو بود، گفت: همة کارهایش برای این بود که می‌خواست از همه بالاتر باشد و حالا که باید بر آدم خاکی سجده کند، نمی‌تواند فرمان خداوند را بپذیرد. خدا را شکر که قلب‌ما را از تمام پلیدی‌ها پاک کرده است. در غیر این صورت ما هم دچار تکبر می‌شدیم.

فرشتة اولی گفت: برای یک لحظه هم خودم را برتر از شیطان نمی‌بینم، چون اگر لطف پروردگارمان - خدای آسمان‌ها و زمین- نبود، ما هم گرفتار تکبر می‌شدیم، شاید خیلی هم بدتر از او.

با این حرف هرسه خدا را شکر کردند و به ستایش او مشغول شدند.

شیطان در میان شگفتی فرشتگان و با تکبر و بی پروایی از خدا درخواستی کرد و گفت: «پروردگارا تا روزی که همه دوباره در محضر تو گردهم آیند، به من مهلت بده.»

خدا: «تو تا زمان فرارسیدن آن روز معلوم مهلت داری.»

حرص و طمع شیطان او را واداشت تا خواسته های دیگری را هم مطرح کند، پس درخواست کرد: «در هر یک از فرزندان آدم، دو فرزند به من بده، تا همانطور که مرا گمراه کردی آنها را گمراه کنم. ما را بر قلب آدم و فرزندانش مسلط کن تا بتوانیم آنها را وسوسه کنیم و ما را در بدن آدم مثل خون جریان بده که از هر جای بدنش بتوانم او را به معصیت بکشانم. حتی در لحظة مرگ آدم من را از او دور نکن تا بتوانم او را وسوسه کنم. و کاری کن که آدم و فرزندانش ما را نبینند و ما در هر شرایطی بتوانیم به آنها نزدیک شویم.»

شیطان در این خواسته های پلید امید داشت، به خاطر همین این خواسته ها را از خدا تقاضا کرد و خداوند درخواستش را پذیرفت و به او پاسخ داد. اما در آمرزش و سعادت خود امید نداشت و از او بخشش و آمرزش نخواست. وقتی خواسته هایش اجابت شد، با ناامیدی به خودش گفت: «من راه نجاتی ندارم، خداوند مرا نخواهد بخشید و سرانجام به دوزخ خواهم رفت.»

در این افکار بود که با بی‌ادبی تمام به خدا گفت: «پروردگارا به تو نشان می‌دهم که با این آفریده‌ای که بر من گرامی داشتی، چه خواهم کرد. به او و فرزندانش افسار می‌بندم و به خاطر اینکه مرا گمراه کردی، همة آنها را گمراه می‌کنم، غیر از کسانی که خالص شوند و راه تو را پیش گیرند.»

خدا با خشم و قهر به طوری که لحظه به لحظه قلب فرشتگان بیشتر به تپش می‌افتاد به شیطان گفت: «برو هر کاری می‌خواهی بکن، هر کس از تو پیروی کند جنهم مجازات اوست. هر کس را می‌توانی با صدایت از ریشه بکن و با لشکریانت بر آنها بتاز و در دارایی‌ها و فرزندان‌شان شریک شو. به آنها وعده بده که وعدة تو چیزی جز فریب نیست. و بدان که بر بندگانم هیچ سلطه‌ای نداری و پروردگار تو برای حمایت آنها کافی است.»

وقتی که شیطان از حضور خداوند رفت، خدا به جبرئیل گفت: «او زیرکانه از من خواست که از چشم آدم پنهانش کنم، تا بتواند آنها را در ناآگاهی بفریبد، اما تکبر او باعث می شود، که خودش را برتر از آدمیان نشان دهد و آنها را آشکارا به پرستش خود وادارد. او زمانی که در قلب بسیاری از فرزندان آدم خانه کند و سیاهی را در سراسر زمین بگستراند، نام و آوازة خود را بلند خواهد کرد. در آن روزگار در حالی که مردم با رنج و درد زندگی می کنند، تسلیم شیطان خواهند شد. در نهایت رنج و تاریکی، انسان ها با الهام فرشتگان روشنایی و عدالت را آرزو خواهند کرد؛ و آنگاه گنجینه ای را که برای نجات فرزندان آدم پنهان کرده ام، آشکار خواهم ساخت. او شیطان را به بند می کشد و فرزندان آدم را از تاریکی نجات می دهد.»

جبرئیل گفت: «پروردگارا اجازه می دهی سوالی بپرسم.»

خدا: «بپرس.»

جبرئیل: «آیا شیطان می تواند آدم فرزندانش را بفریبد.»

خدا: «بله، او بسیاری از آنها را فریب خواهد داد.»

جبرئیل با تعجب پرسید: «یعنی آنها در زمین فساد و خون ریزی خواهند کرد؟»

خدا با مهربانی بی پایانش پاسخ داد: «بسیار فساد و خون ریزی خواهند کرد.»

جبرئیل با تعجب بیشتر گفت: «پس حکمت آفرینش آدم چیست؟ جانشین تو در زمین چه می شود؟»

خدا: «شما فرشتگان سراسر وجودتان نور است، پس یک لحظه از یاد من غافل نمی شوید، نیازهای مادی و هوا و هوس ندارید، پس امکان گناه و سرکشی برای شما وجود ندارد. وجود شما نور من، مهربانی من، بخشندگی من، بی نیازی من، لطف من، کبرایی من، زیبایی من، قدرت من، خلاقیت من و بسیاری از صفاتم را آشکار کرده است. اما من آمرزنده هستم، پوشانندۀ عیب ها هستم، جبران کنندۀ خطاها با نیکی هستم، تبدیل کنندۀ بدی به خوبی هستم و بسیاری از نام های نیکوی دیگر که وجودشما قابلیت جلوه گری آنها را ندارد.

فرشتۀ امین! من آدم و فرزندان او را دوست دارم، با همه گناه کاری شان، با همه غفلت های شان. من آدم را دوست دارم بیش از همه آفریدگان دیگرم، اگر چه گاهی مرا از یاد ببرد و دست به کاری بزند که دوست ندارم. چه بسیار است کارهایی که دوست ندارم، ولی به کسی که آن را انجام داده عشق می ورزم، آیا تا کنون چنین چیزی را از من دیده اید؟ اما از این پس خواهید دید. خواهید دید که در برابر نافرمانی ها بردبارم و با دیدن گناهان از عشق و محبتم کم نمی شود.

فرشته امین من! لحظه ای با شکوه تر از این نیست که یکی از فرزندان آدم به خاطر وجود مادی و زمینی اش از من غافل می شود، خطایی می کند و بعد پشیمان و عذرخواه به سوی من باز می گردد. به عزت و جلالم سوگند، که این لحظات را جشن خواهم گرفت، عرش را آزین خواهم بست و به خاطر داشتن چنین بندگانی افتخار خواهم کرد. وقتی بنده ای گناه می کند و زود به سوی من باز می گردد، شادمان می شوم، شادمان تر از تشنه ای که به آب برسد، شادمانتر از مادری که بعد از نازایی، فرزند می آورد و شادمان تر از کسی که چیز گرانبهایی را گم کرده و پیدا می کند. حالا بگو عبادت تو ارزشمندتر است، یا عبادت کسی که از هوس ها و خواسته های مادی اش رو می گرداند و مرا یاد می کند.»

جبرئیل پاسخی نداد، اما خداوند ادامه داد: «برای اینکه چنین شکوهی پدید آید، و تصویری به زیبایی یاد من بعد از فراموشی و طاعت من در حال گرایش به گناه پدید آید، موجودی را آفریدم که بتواند هر گناه و فسادی را انجام دهد و صبر می کنم، تا متوجه اشتباهش شود و به سوی من بازگردد؛ آنگاه آغوش خود را به روی او می گشایم و عشق و بخششم را بر او می بارم. بهشت را برایش آماده می کنم و آتشی که با گناهش افروخته بود، فرومی نشانم.

پس می بینی که ارزشش را دارد. گناه کاری و فساد انگیزی فرزندان آدم، به بازگشت و تسلیم شان در برابر من می ارزد. این آفریده می تواند، با گذر از پلیدی ها به سوی من بیاید و به این ترتیب به کمالی خواهد رسید که شما فرشتگان راهی به آن ندارید. من هزینه پدید آمدن این کمال را می پردازم و آن این است که شاهد نافرمانی ها و گناهکاری ها باشم و عقوبتی دردناک را برای گناهکاران فراهم کنم. به عزت و جلالم قسم عذابی سخت را برای گناهکاران فراهم خواهم کرد و آتشی را خواهم افروخت که هیزم آن اعمال پلید و قلب های سیاه گناهکاران است.

کسانی را که دعوت مرا نمی پذیرند و محبت و عشق مرا از یاد می برند، از یاد خواهم برد و مهربانی ام را که به سوی همه سرازیر کرده ام، از آنها باز می دارم. کسانی که قلب های شان را به روی من می بندند، درهای محبتم به روی شان بسته می شود و در قهر من غرق می شوند و قهر من آتشی است که هیچ گاه خاموش نمی شود.

فرشته امین من! من آدم و فرزندانش را خیلی دوست دارم، بیش از آنکه تصور کنی. اگر گوشه ای از محبتم به آنها را در قلب تو بگذارم، بی تاب می شوی و اگر خود آنها ذره ای از عشق من را در دل داشتند، روح شان از جسم شان جدا می شد و برای این عشق است که دوری و روگردانی آنها برایم قابل قبول نیست. پس آدم و فرزندانش را طوری آفریدم که تا هنگام فراموشی و گناهکاری بردباری ام را ببینند و پس از آلودگی آمرزش و بخششم را تجربه کنند و با پشت کردن به هوس های شان به کمالی برسند، که دست فرشتگان از آن کوتاه است. اما ای فرشته امین من! این همه شکوه و عظمتی نیست که در آدم و فرزندانش وجود دارد؛ رازی بزرگ اینجا نهفته است که شما هنوز چیزی از آن نمی دانید.»

بعد طنین خداوند از عشق و افتخار سرشار شد. مثل عاشقی که سال ها از معشوق خود دور بوده و همیشه به او فکر می کرده است و مثل پادشاهی که در حکومتش همه تسلیم اند و کارها به خوبی پیش می رود و گفت: «روزی خواهی دید که همۀ فسادها و ستم هایی که در زمین انجام می شود، به یک لحظه زندگی کسانی می ارزد، که با وجود همۀ هوس ها، وسوسه ها، نیازها و رنج های وجود مادی و زندگی زمینی، هیچ گاه مرا فراموش نمی کنند و به گناهی آلوده نمی شوند. فرزندانی از آدم متولد خواهند شد، که با وجود گرایش به لذت، داشتن علایق زمینی و توانایی گناه کردن، همیشه مرا به یاد دارند و دست به گناهی نمی زنند. آنها نور من در زمین و گنجینه های دانش من در میان آفریدگانم هشستند. آنها سرچشمه های جوشان عشق و هدایت و قله های بلند نیکی و پاکی هستند. تولدشان طلوع نور ناشناخته است و زندگی شان راز بزرگ را برای تان فاش خواهد کرد.»

پس از این گفتگو جبرئیل در فکری عمیق فرو رفت و اشتیاقی بی تاب کننده در قلبش پدید آمد.

 

 


تبادل لینک - تبادل لینک

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: